مردی برای همیشه؛ قصه ای از زندگی شهید حیدری
نوید شاهد: «داستان کوتاه مردی برای همیشه» بهیاد شهید امدادگر؛ حاج عبدالرحمان حیدری؛ بیشتر شبها و روزهای زندگی 27ساله عبدالرحمان- از زمان تولدش در نوروز سال 1335 در روستای مدوئیه تا هنگام شهادت در 12اسفند 1362در منطقه جوانرود – در خدمت به مردم و کمک و دستگیری از نیازمندان و هموطنانش گذشت. در و دیوارهای روستاهای محروم در زمانی که به عنوان سرباز سپاه ترویج به مردم خدمت میکرد، اتاقها و راهروهای دانشگاه علوم پزشکی اصفهان، نمازخانه بیمارستان دکتر چمران اصفهان – که چشمان خسته مردی را میدید که فقط چند دقیقه فرصت پیدا میکرد که پلکهایش را روی هم بگذارد – بیابانهای تفتیده و گرم خوزستان و کوههای سر بهفلک کشیده کرمانشاه و درههای پُر از درختان بلوط جوانرود، همه و همه، باچهره مصمم، صدای رسا و طنین گامهای استوار مرد جوانی آشنا بودند که همیشه در این فکر بود مرهمی برای دلهای زخمخورده و بدنهای رنجور باشد. برای همین هم بود که وقتی خبر شهادتش به گوش مردم رسید، در ابتدا روستای مدوئیه و بعد ابرکوه در سکوت و بهت عجیبی فرو رفت. بعضیها تا جنازه آرمیده در تابوت او را به چشم خود ندیدند، باورشان نمیشد که او شهید شده است. چطور میشد مردی آنچنان پُرجنب و جوش و خستگیناپذیر حالا به این شکل مظلومانه و آرام در تابوت خوابیده باشد و چشمان تیزبینی که دائم با نگرانی به این سو و آن سو میچرخید تا مشکلی را پیدا و حل کند و باری را از روی دوش کسی بردارد، این چنین معصومانه روی دنیا بسته شده باشد؟! اما خانواده، همرزمان، دوستان دوران سربازی، همکاران بیمارستان و کسانی که او را بهتر میشناختند و بیشتر با او حشر و نشر داشتند، میدانستند مسیری که عبدالرحمان در زندگی انتخاب کرده بود و مصمم و بااراده آن را میپیمود، فقط ممکن بود به یک نقطه برسد: شهادت!
عبدالرحمان اولین فرزند خانواده بود؛ وقتی که پدر و مادرش برای زیارت کربلا به مسافرت عراق رفتند، او را هم که کودکی دوساله بود، باخود بردند و چشمان کنجکاو عبدالرحمان در همان سالهای اول زندگی ضریح ششگوشه امامحسین(ع) را دید و زیارت کرد. دوران ابتدایی و دبیرستان را در دبستان کمالالملک زادگاهش و سپس مدارس خواجه نظامالملک و مولوی ابرکوه گذراند تا دیپلمش را گرفت. بعد از دیپلم به مدرسه عالی مهرآیین اصفهان رفت و لیسانس پرستاریاش را گرفت و سپس به سربازی اعزام شد. دوران سربازی او با روزهای پُر جوش و خروش انقلاب و درگیریها و تظاهرات مردم و فرار سربازان از پادگانها همراه شد. به این ترتیب عبدالرحمان با اولین آزمون بزرگ زندگیاش مواجه شد. در آن زمان شهرها هر روز که چشم باز میکردند، نوجوانان و زنان و مردان جوانی را میدیدند که در گوشه و کنار شهر در هر فرصتی، قطره قطره به هم میپیوستند و به آرامی به رودی بزرگ تبدیل میشدند تا سد رژیم شاه را بشکنند و از پیش پا بردارند.
مردم درحالی که عکسهای امام خمینی و دکتر شریعتی و سایر مبارزان انقلابی را با خود حمل میکردند، در کوچه و خیابانها راه میافتادند و شعار میدادند. وقتی که گزارشهای ناآرامی در گوشه و کنار شهرها و دستور برخورد و متفرق کردن تظاهرات به پادگانها میرسید، دستههای نظامی بلافاصله به آن محل اعزام میشدند. در اوایل ناآرامیها، فرماندهان نظامی فقط بلندگو به دست میگرفتند و ابتدا به آرامی و بعد با تهدید از مردم میخواستندکه متفرق شوند و دنبال کار و زندگیشان بروند و معمولا برخورد چندانی صورت نمیگرفت اما عبدالرحمان میدانست که این دو خط موازی یعنی مردم و نظامیان برای همیشه نمیتوانند درکنار هم به مسیر خودشان ادامه دهند و سرانجام با هم برخورد پیدا میکنند و ناخواسته سربازان وظیفه هم طبق دستور مجبور به مقابله با مردم و سرکوب هموطنانشان خواهند شد و این چیزی بود که او همیشه نگرانش بود.
یک روز پاییزی سال 57، عبدالرحمان تازه وارد پادگان شده و مستقیم رفته بود پیش دوستانش که در آسایشگاه بودند. آسایشگاه سربازی با تختهای فلزی دوطبقه که با نظم و ترتیب در چند ردیف قرار گرفته بودند، با نور خورشیدی که از پنجرهها به داخل میتابید، کاملا روشن شده بود. چند سرباز که از نگهبانی برگشته بودند، پتوهایشان را روی خودشان کشیده و خوابیده بودند. وسط آسایشگاه یک بخاری نفتی بزرگ قرار داشت که با صدای زیاد گُر گرفتن آتش، میسوخت و آسایشگاه را گرم میکرد. یکی از سربازها مشغول «آنکارد» کردن پتو و ملافهاش بود؛ میدانید که آنکارد کردن یعنی چه؟! یعنی مرتب کردن پتو و تشک و ملافه روی تخت، به بهترین شکل ممکن؛ یکی دو نفر هم داشتند پوتینهایشان را واکس میزدند. سرباز دیگری هم داشت در مخزن بخاری، نفت میریخت. بوی نفت و واکس باهم آمیخته شده بود؛ عبدالرحمان رفت و پنجرهها را باز کرد تا نسیم تازه به داخل بیاید و هوای آسایشگاه عوض شود.
نسیم خنک پاییزی در آسایشگاه پیچید.
-عبدالرحمان، چیکار میکنی داداش؟! یخ زدیم!
-پنجرهرو ببند؛ داریم قندیل میبندیم!
عبدالرحمان به چند سربازی که از دوستانش بودند و به آنها اعتماد داشت، نگاهی کرد و گفت: «بسه دیگه! چقدر میخوابید؟ پاشید بیایید پایین، کارِتون دارم!»
-بذار بخوابیم بابا… کارِتو بعدا بگو…
-میگم کار واجب دارم؛ بیایید دیگه!
چند سرباز از روی تختهایشان پایین آمدند. عبدالرحمان روی تختی نشست و سربازان دیگر هم کنار او یا روی تخت مقابلش نشستند. یکی دو نفر دیگر هم روی طبقه بالای تخت نشستند و پاهایشان را آویزان کردند.
-خب بفرما؛ منتظریم… امرتونرو بفرمایید قربان!
عبدالرحمان با نگاهش آسایشگاه را پایید. خوشبختانه در آن ساعت روز بیشتر سربازها سرکار اداری پادگان بودند و آسایشگاه خلوت بود. بعد نگاهش را به سمت رفقایش برگرداند و بیمقدمه گفت: «خب بچهها چیکار میخوایید بکنید؟»
-چیرو میخواییم چیکار کنیم؟!
- خودتون وضعیت شهرهارو میبینید؛ لحظه به لحظه داره شلوغتر میشه. روزها که تظاهراته؛ شبها هم که جوونا اسپری و کلیشه دست میگیرن و میرن روی در و دیوارها و باجههای تلفن و خلاصه هرجا که بتونن، یا برضد شاه شعار مینویسن یا اینکه عکس امامرو با کلیشه روی دیوارها میندازن…
-راست میگه. دیروز که داشتم با ماشین، جناب سرگرد را به پادگان میآوردم یهدفعه دیدم که روی دیوار پادگان هم شعار نوشتن. سعی کردم یه کاری کنم که شعارو نبینه چون میدونستم ببینه، کار بچههای دژبان دراومده! اما متاسفانه دید! خون، خونشو میخورد؛ همین که بچههای دژبانی زنجیرو انداختن و احترام نظامی گذاشتن که ماشینو بیارم تو، شروع کرد به دریوری گفتن و تهدید کردن که «بیعرضهها! نون اعلیحضرترو میخورید و بعد انقدر چلمن هستید که میان روی دیوار پادگان بغل گوشتون علیه شخص اول مملکت شعار مینویسن و متوجه نمیشید؟!» بعدش هم سرگرد از دَم برای همهشون اضافه خدمت رد کرد…
-از کجا معلوم که یکی از بچههای دژبانی خودش ننوشته باشه؟
عبدالرحمان دوباره رشته کلام را دست گرفت و ادامه داد: «بعید نیست! به هرحال با این شرایطی که داره پیش میره، ما سربازها بهزودی خواسته و ناخواسته مجبوریم جلوی هموطنامون قرار بگیریم و چه بسا که کار بالا بگیره، مجبور بشیم اسلحه هم روشون بکشیم…»
-من که یکی دو بار توی این چند روزه با گروهبان قاسمی رفتم بیرون؛ تظاهرکنندهها هم اومدن با پلاکارد و عکس جلومون وایستادن. گروهبان هم فقط بلندگورو برداشت و چهار تا تهدید خشک و خالی کرد و یواشکی به ما چشمک زد که کاریشون نداشته باشیم. اونا هم اومدن چشم تو چشم ما از بالا تا پایین رژیمرو فحش دادن و رفتن… آب هم از آب تکون نخورد!
-اولا که گروهبان قاسمیرو من میشناسم؛ اون نظامی شریفییه. ثانیا اگه یکی پیداشه برای خودشیرینی گزارششرو رد کنه، معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن…
صحبتها بالا گرفته بود و هرکس چیزی میگفت. عبدالرحمان اعلامیهای تاخورده را از جیبش درآورد و آن را باز کرد.
-اینو چهجوری ردش کردی از دژبانی؟!
عبدالرحمان نگاهی به او انداخت و گفت: «بماند… بچهها این اعلامیه جدید امام خمینییه. بذارید من یه تیکههاییشو براتون بخونم… اینجوری شروع میشه که «اخبار طاقتفرسای ایران عزیز تا این ساعت که یک روز از محرم نگذشته است، روح و جان اینجانب را معذب نموده. من آنان را که با سکوت و احیانا با اعمال خود از شاه پشتیبانی میکنند، نصیحت میکنم که به ملت مظلوم بپیوندند. من از سربازان سراسر کشور خواستارم که از سربازخانهها فرار کنند. این وظیفهای است شرعی که در خدمت ستمکار نباید بود…»
سربازها با دقت گوش میکردند؛ بعد از پایان صحبتهای عبدالرحمان، سکوتی عجیب آسایشگاه را فراگرفت. فقط گهگاه صدای آواز پرندهای که از بیرون پنجرهها به گوش میرسید، با صدای سوختن شعله بخاری نفتی درهم آمیخته میشد.
بالاخره عبدالرحمان سکوت را شکست: «به هرحال تصمیم با خودتونه، باید خودتون انتخاب کنید؛ یا باید به مردم بپیوندیم و برضد ظلم مبارزه کنیم، به خصوص توی این ایام محرم که یادآور سالار شهیدان هم هست یا اینکه کنار ظلم بمونیم. اینو هم بدونید هرچقدر هم که فکر کنیم میتونیم یه جایی بین این دو تا بمونیم، بعیده که امکان داشته باشه. چون فرمان حکومتنظامی هم صادر شده و بهزودی مجبوریم روی مردم اسلحه بکشیم… حجت شرعیشو هم که امام دادن…»
-تو چرا نگرانی؟ تو که کارِت بهدارییه و با آمپول و سِرُم و بخیه و این چیزها طرفی. دست تو که اسلحه نمیدن!
عبدالرحمان گفت: «اتفاقا من میخوام برم بین تظاهرکنندهها و به مجروحها برسم که مطمئنم کار به اونجا هم میرسه! من مدتییه تصمیم خودمرو گرفتم و یه ذره هم بهش شک ندارم!»
-من مشکلی با فرار از سربازی ندارم اما اگه یه روز این آبها از آسیاب بیفته و تظاهرات سرکوب بشه، میدونی میان سراغمون و چه بلایی سرمون میارن؟
عبدالرحمان جواب داد: «اولا این مردمی که من میبینم تا خون توی بدنشون هست، میایستن و شاهرو بیرون میکنن. ثانیا اگه خداینکرده یه درصد هم اونطوری بشه که تو میگی، بازم پای کاری که کردیم وای میایستیم و پیش خدا و پیغمبر و ائمه سرافرازیم که مردم خودمونرو سرکوب نکردیم…»
-من دوست دارم فرار کنم اما جایی ندارم برم؛ میترسم برم خونهمون بیان سروقتم. حالا خودم هیچی، خانواده بدبختم چه گناهی کردن؟
عبدالرحمان گفت: «اونایی که نگران اینجور چیزها هستن، دیگه نباشن. من با یهسری از انقلابیها رفیق شدم که حاضرن جا و مکان و خورد و خوراک سربازهایی که از پادگانها فرار میکننرو فراهم کنن…»
چند سرباز با عبدالرحمان دست دادند و قرار شد که از پادگان فرار کنند. یکی دو نفر هم هنوز مردد بودند و میگفتند که باید بیشتر فکر کنند. سربازها پراکنده شدند و سراغ کار خودشان رفتند و فقط یکیشان پیش عبدالرحمان ماند. سرباز نگاهی به عبدالرحمان انداخت و گفت: «راستش من نمیخواستم فرار کنم اما اون حرفی که در مورد مبارزه با ظلم زدی، باعث شد بهش فکر کنم. من از هیچی نمیترسم. میدونی من از بچگی روی ظلم و زورگویی حساس بودم. توی روستامون هم اگه کسی میخواست به کسی زور بگه، همیشه جلوش درمیاومدم و بابت این کتک هم میخوردم. یادش بهخیر؛ اگه الان روستا بودم همه جارو به خاطر امامحسین پارچه سیاه میزدیم. هر شب توی تکیه مراسم سینهزنی داشتیم…
-ایشالا خدا قسمتت کنه بری زیارتش…
-باورت نمیشه؛ همین الان این فکر توی ذهنم گذشت… تو تا حالا رفتی زیارت کربلا؟ بچهها میگن رفتی…
-آره! ولی توی دو سالگی… چیز زیادی یادم نمیاد…
-خوش بهحالت! بالاخره متبرک شدی که… راستی عبدالرحمان! تو میدونی چرا ضریح امامحسین(ع) با بقیه ائمه فرق داره و ششگوشهس؟
-خب، آره! میگن دلیلش اینه که وقتی امامحسین و یارانش شهید شدن و پیکرهاشون توی کربلا موند، قبیله بنیاسد اومد تا اونارو دفن کنه؛ اول امام حسینرو دفن کردن و بعد حضرت علیاکبر پیش پای پدرشون دفن شد. بعدش هم توی هر زاویه یکی از اصحاب شهیدشونرو دفن کردن؛ برای همینه که ضریح ایشون این شکلییه!
اشک در چشمان عبدالرحمان و سرباز حلقه زده بود.
کار عبدالرحمان تازه شروع شده بود. او در تجمعات و تظاهرات مردمی در روزهای انقلاب حضور فعالی داشت و در این بین به افرادی که مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند یا گلوله میخوردند، رسیدگی میکرد؛ زخمهایشان را پانسمان و آنها را به بیمارستان منتقل میکرد. یک بار یکی را از انقلابیها را که گلوله خورده بود، با کمک مردم داخل آمبولانس گذاشت تا به بیمارستان برساند و خودش هم لحظه به لحظه علائم حیاتی او را چک میکرد. یک لحظه فکری به سرش زد و عکسی را که از امام به همراه داشت، روی شیشه آمبولانس چسباند. سربازان دیگر هم گروهگروه از پادگانها فرار میکردند و به صفوف انقلابیها میپیوستند تا اینکه سرانجام انقلاب پیروز شد.
با شروع جنگ، فعالیتهای عبدالرحمان گستردهتر شد. همزمان هم در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان کار میکرد و هم مسئول بخش پرستاری بیمارستان شهید چمران اصفهان و عضو ستاد مشترک امداد و درمان جنگ بود. عبدالرحمان در خدمت به مردم خستگیناپذیر بود و شب و روز نمیشناخت. گاه و بیگاه سرزده به بیمارستان سر میزد تا برنحوه ارائه خدمت به مردم و مجروحان در بیمارستان نظارت کند. هیچگونه کمکاری و اهمال در رسیدگی به بیماران را نمیپذیرفت و بارها وقتی یکی از پرسنل با بیماری به تندی صحبت کرده یا در مداوا و درمان او کوتاهی میکرد، او را صدا میزد و بهطور جدی او را نصیحت میکرد که کارش را درست انجام بدهد تا حقوقی که از بیتالمال میگیرد، حلال باشد.
عبدالرحمان مدتی میشد که ازدواج کرده بود؛ خداوند به او پسری داد و او هم نامش را احسان گذاشت. همسرش شبهای زیادی را به یاد میآورد که عبدالرحمان بعد از نیمه شب یا نزدیک سپیدهدم تازه میتوانست به خانه برگردد.
عبدالرحمان امدادگرها را آموزش میداد؛ آنها سازماندهی و به جبهه اعزام میکرد. خودش پیگیر کار تکتک بیماران یا مجروحان جنگی بستری شده در بیمارستان بود. آن موقع تعدادی از رزمندهها را که در جبهه مجروح شده بودند و نیاز به درمانهای پیشرفتهتر داشتند، به بیمارستانی که در آن مشغول خدمت بود، میآوردند. بعضی از آنها بعد از درمان و زمانی که میخواستند به شهرهایشان برگردند، لباس و ملزومات مناسب نداشتند؛ برای اینجور وقتها عبدالرحمان با یک فروشگاه لباس قرارداد بسته بود تا آنها بروند به صورت رایگان، لباس مناسب خود را بگیرند؛ او همه هزینهها را خودش پرداخت میکرد.
عبدالرحمان برای خانواده مجروحان جنگ که غریب بودند و از شهرستانهای دورافتاده برای دیدن فرزندشان به بیمارستان میآمدند، اسکان و خورد و خوراک مهیا میکرد تا اذیت نشوند. آنقدر مشغول کار میشد که بعضی روزها فقط فرصت پیدا میکرد چند دقیقهای بعد از نماز در نمازخانه بیمارستان چشمانش را روی هم بگذارد و استراحت کند. وقتهایی که عملیات بود، با تیم امدادگری به جبهه میرفت و به کار درمان میپرداخت و با پایان گرفتن عملیات برمیگشت و به کارهای درمان بیماران و مجروحان جنگی در بیمارستان سر و سامان میداد. وقتهایی که به زادگاهش میرفت، پای صحبت مردم آنجا مینشست و به رفع مشکلات درمانیشان میپرداخت.
عبدالرحمان هر بار که به زادگاهش میرفت، به خانواده شهید مفقودالاثری که در آنجا بود، سر میزد و پیگیر کارهایشان میشد تا اینکه در اسفندماه سال 62 وقتی با یک تیم پزشکی برای ارائه خدمات درمانی به جوانرود رفته بود، بالاخره خستگیهایش برای همیشه به پایان رسید و شهید شد.
جنازه عبدالرحمان را در تابوتی گذاشتند که با پارچههای قرمزرنگ پوشیده و عکسهایی از او و امام خمینی رویش نصب شده بود؛ روی تابوتش انبوهی از گلهای رنگارنگ قرار داده بودند. از دور و نزدیک برای تشییع جنازهاش آمده بودند؛ علاوه بر اهالی زادگاهش؛ از تهران و اصفهان و بسیاری از نقاط ایران خودشان را به تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری او رسانده بودند تا برای آخرین بار با مردی که در راه خدمت به همنوعانش خستگی را از پای درآورده بود، وداع کنند. دقایقی بعد تابوت سرخرنگ عبدالرحمان روی دستان سیل خروشان جمعیت تشییع و به سمت خانه ابدیاش که قرار بود بعد از مدتها جسمش در آنجا آرام بگیرد، رهسپار شد.
پایان…