نسلی که استقامت کرد، حالا وظیفه تبیین دارد
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، در گفتگویی شنیدنی به روایت دلیرمردی از خط مقدم جبهههای دفاع مقدس میپردازیم؛ جانباز سرافراز یوسفعلی میرزایی از نوجوانی وارد میدان نبرد شد و سالها با تمام سختیها و مجروحیتها، در دفاع از میهن و ارزشهای دینی ایستادگی کرد. او با صداقتی بیپرده، خاطرات تلخ و شیرین روزهای جنگ، آموزشهای طاقتفرسا و لحظات خطرناک عملیات والفجر ۸ را بازگو میکند و در نهایت اهمیت حفظ و تبیین این یادها را برای نسل امروز و فردا یادآور میشود. این روایت، گوشهای از ایثار و ازخودگذشتگیهای جوانانی است که تاریخ مقاومت ایران را رقم زدند.
متولد ۱۳۴۵ هستم و اولین بار سال ۱۳۶۱ در شانزدهسالگی عازم جبهه شدم. آن زمان به منطقه خرمآباد و خوزستان رفتیم و به لشکر ۱۵ امام حسن منتقل شدیم. بار دوم هم مرداد ۶۲ به کردستان اعزام شدم و سه ماه در بانه بودم. در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردم و همانجا بر اثر موج انفجار مجروح شدم و پس از بستری، دوباره برگشتم.
دو بار در بهمن ماه مجروح شدم؛ یکی ۲۱/۱۱/۶۱ و دیگری ۲۳/۱۱/۶۴. بعد از کردستان، در اسفند ۶۲ و در ۱۷سالگی عضو سپاه شدم و سه مأموریت هم با سپاه داشتم که مجموعا حدود ۴۰ ماه سابقه جبهه شد.
آموزشهای آبیخاکی پیش از والفجر ۸
قبل از عملیات والفجر ۸ (عملیات فاو)، آموزش آبیخاکی و غواصی دیدیم. مدتها در پادگان شهید صدوقی و سپس در کنار رود کارون و سد دز مشغول آموزش شنا و عبور از رودخانه بودیم. نزدیک عملیات، با تجهیزات و توپ صدوشش سوار بر جیپ، عازم منطقه فاو شدیم.
عبور از اروند در دل شب
شب عملیات والفجر ۸، آماده عبور از اروند بودیم، اما به دلیل بمباران سنگین دشمن، حرکت با قایق به تأخیر افتاد. نیمهشب، در شرایط مد آب، قایق آمد تا جیپ ما را با خود ببرد. عبور از اروند خروشان با سرعت ۶۰ کیلومتر بر ساعت و بار سنگین تجهیزات، حدود دو ساعت طول کشید تا به اسکله سمت دیگر برسیم.
مأموریت در پالایشگاه فاو
صبح که هوا روشن شد، دستور دادند به سمت پالایشگاه فاو و کارخانجات نمک برویم و جاده فاو را زیر آتش بگیریم تا مانع پاتک دشمن شویم. با شلیک به چند تانک، مسیر دشمن بسته شد و فشار از روی گردانها برداشته شد. گلولههایمان که تمام شد، برگشتیم برای بارگیری مجدد مهمات.
اصابت مستقیم و مجروحیت
در حین بازگشت به خط مقدم، جیپ ما مورد اصابت مستقیم تانک دشمن قرار گرفت و همانجا مجروح شدم. به یاد دارم در قایق بین من و یک مجروح عراقی بحث بود که کدامیک را اول منتقل کنند، اما صدای یکی از بچهها را شنیدم که گفت: «مجروح خودمون اول.» بعد از آن از هوش رفتم.
بیمارستان فاطمه الزهرا (س) تا بازگشت به خانه
وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم در بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا(س) هستم. بعد به فرودگاه اهواز منتقل شدم و پس از مدتی به بندر انزلی رفتیم. پس از چند روز، برادرم از مجروحیتم باخبر شد و به دیدنم آمد. پس از ده روز، تصمیم گرفتند ادامه درمان در اراک انجام شود. شب، بدون اطلاع خانواده، به خانه برگشتم و وقتی مادرم در را باز کرد و مرا با عصا دید، باورش نمیشد زنده برگشتهام.
از خانه تا نقاهت و جراحی دوم
چند ماه در خانه و دوباره در بیمارستان بستری بودم تا روند درمان کامل شود. خاطرات زیادی از آن روزها دارم؛ از جمله مدتی که همراه داییام که او هم مجروح بود، در خانه ما بستری بودیم و خانه تبدیل به نقاهتگاه مشترک شده بود.
جنگ ما جنگ «بیا» بود، نه «برو»
امروز که از آن روزها میگویم، یادم میآید که ما برای خاک نجنگیدیم؛ برای دین جنگیدیم. دفاع برای ما از زاویه ایمان و تکلیف بود، نه ملیتگرایی صرف. این نگاه بود که اجازه نداد حتی یک وجب از خاک ایران از دست برود.
ضرورت تبیین برای نسل امروز
اکنون به مرحله تبیین رسیدهایم. باید برای نسل امروز روایت کنیم که جنگ ما، جنگ «بیا» بود، نه جنگ «برو». فرماندهان ما در خط مقدم بودند و با عملشان آموزش میدادند. امروز نسلی آمده که همه چیز را از شبکههای اجتماعی و موسیقیهای خارجی میشناسد، اما اسم شهید زینالدین و شهید صیاد شیرازی را نمیداند. این مسئولیت رسانه و نسل ماست که روایت کنیم و نگذاریم این حافظه از بین برود.