بارون میبارید. خستگی تنها رو گرفته بود.
امیرعلی خوابش برده بود روی خاک خیس.
محمد زارع، پلاستیک اسیرهای عراقی رو برداشت، کشید روش...
نیمساعت بعد، وقتی بیدارش کرد، امیرعلی گفت:
«ممد... یهو بیدار شدم دیدم تو پلاستیکم، بخار کرده… گفتم شهید شدم؟!»
زیر بارون، تو دل شب، فقط لبخندشون روشن موند...