خانهای که هنوز حضور شهیدش را نفس میکشد
به گزارش نوید شاهد زنجان، صبح بود. آفتاب زنجان هنوز ملایم میتابید. نسیمی آرام پردههای سفید خانهای ساده را تکان میداد، خانهای که آرامشش، سالها به تکیهگاه مردی جوان گره خورده بود و حالا، جای خالیش در همهجا نفس میکشید.
صبح روز دیدار، جمعی از اصحاب رسانه مهمان خانهای شدند که حالا نام شهید حمید طوماری را بر شانه میکشد. نامی که نه فقط یک عنوان، بلکه پارهی دل خانوادهایست که هنوز نمیخواهند به نبودنش عادت کنند.
در اتاق پذیرایی، سکوت عجیبی حکمفرماست. پدرش آرام اما محکم حرف میزند.از پس دلتنگیها، جملهای را تکرار میکند که بارها در ذهنش مرور کرده:حمید که رفت، فهمیدم سرپرست واقعی خانواده ما او بود، نه من. انگار نقش پدر را او بازی میکرد…
حمید فرزند دوم خانواده بود. سه برادر و یک خواهر دارد. خودش هم پدر دو پسر کوچک است و حالا، چشمبهراه پسر سوم که قرار است همین هفته به دنیا بیاید.خانه پر از انتظار است، اما این بار برای کودکی که پدرش را از دست داده، قبل از آنکه پدر گفتن را یاد بگیرد.
سوسن خانم،مادر شهید، آرام و اشکآلود، به نقطهای در فرش خیره شده. صدایش نرم است، ولی هر جملهاش، زخمی کهنه را تازه میکند:حمید همیشه حواسش به ما بود. لازم نبود حرفی بزنیم و درخواستی کنیم،خودش زودتر از ما میفهمید.آنقدر مراقبمان بود و احتراممان را داشت که به طور خاصی در خانواده عزیز بود.برادرهایش اسم “یوزارسیف” را برای او انتخاب کرده بودند، نه فقط بهخاطر چهرهاش، که بیشتر بهخاطر عزت، درک بالا و روح بلندش.
پدرش جملهای میگوید که مثل مهر تأیید بر سرنوشت فرزند شهیدش مینشیند:الان که فکر میکنم، انگار حمید از اول برای شهادت ساخته شده بود. طوری زندگی کرد که وقتی رفت، همه گفتند: لیاقتش همین بود… رفتن در اوج.
حمید علاوه بر روحیهی نظامی و دینی، در ورزش هم نمونه بود. در فوتبال و تیراندازی حرفهای بود و برای تیمهای محلی افتخار آفرینی کرده بود.
اما شاید مهمترین مهارتش، انسان بودن بود؛ آدمی که حتی سکوتش حرف داشت و نگاهش دلگرمی میداد.امروز، قاب عکسش کنار قرآن و شمع، چیزی فراتر از یک تصویر است. روایتیست از مردی که با رفتنش، هنوز ایستاده است؛ بر ستون دل پدر، اشکهای آرام مادر، و چشمهای پر سوال سه کودکی که هنوز نمیدانند شهید یعنی چه…
رفتن از این خانه سخت بود. انگار آدم چیزی را پشت سرش جا میگذارد که هیچوقت از ذهنش بیرون نمیرود. صدای پدر، نگاه مادر، خاطرات برادرها و خواهر… و چشمهایی که به قاب عکس دوخته شده بودند.
یاد این جمله می افتم که انگار بعضیها، بودنشان بعد از رفتن تازه شروع میشود….
منبع: توسعه زنجان