آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۷۳۶۹
۰۸:۱۳

۱۴۰۴/۰۵/۱۴
سردار شهید «علیرضا موحد دانش» فرمانده «لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع)»؛

شجاعت، پشت نام تو سنگر گرفته است...

شهید موحد دانش می نویسد: «برادران عزیزم! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید، که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.» این آخرین کلام وصیتنامه شهیدی است که قمقمه آب خودش را به همان سرباز دشمن داده بود که با نارنجک خود باعث قطع دست او شده بود و در برخورد با این بزرگی روح او گفته بود: «اگر می‌دانستم تو چنین انسانی هستی هرگز چنین کاری نمی‌کردم.» از فرماندهی «گردان حبیب بن مظاهر» تا فرماندهی «لشکر ۱۰ سیدالشهدا»، از دلاوری‌ها در «کردستان» و پیوستن به خط مقدم جنگ با رژم صهیونیستی در «لبنان»، تا «حاج عمران» که قرارگاه دیدار یار بود،


افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است...

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، 13 مرداد 1362 در عملیات «والفجر 2» در منطقه عملیاتی «حاج عمران» سردار بزرگی به خون خفت و تا خدا به معراج رفت که زندگی او با «انقلاب»، با «سپاه» و با «شهادت» گره خورده بود. یک دستش را پیشتر نثار کرد و آنگاه که دیگر فاصله ای میان او با دوست نمانده بود، به پای سر، تا محضر قرب حق شتافت و بی پای و سر به رقص خون و سماع سرخ وصال در مسلخ خونفشان عشق درآمد و شاهد شهود شهادت شد. سردار شهید «علیرضا موحد دانش» روح بیقرار مجاهدت فی سبیل الله بود که از کردستان و لبنان، تا حاج عمران که نقطه پایان این بیقراری و سکوی پرواز ابدی او تا جاودانگی جان بود، در طلب و تمنای وصل بود و جان شیفته‌اش، از ارتفاعات سر به فلک کشیده‌ی شمال غرب ایران تا ساحل مدیترانه و مرز رژیم صهیونیستی و تا خاکهای داغ جبهه جنوب، بیتاب رسیدن بود.    

 

علیرضا موحد دانش نخستین فرزند خانواده «موحد دانش» روز 27 شهریور سال ۱۳۳۷ در تهران به دنیا آمد. نخستین فرزند خانواده بود و پس از او شهید محمدرضا موحد دانش و سپس خواهرش متولد شدند. در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد و در دبستان اسلامی نوبخت تحصیل کرد. متوسطه را در دبیرستان روزبه و هنرستان صنعتی گذراند و در رشته برق دیپلم گرفت و در سال ۱۳۵۵ پس از قبولی در کنکور، وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق تحصیل کرد. زمانی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علیرضا نیز به جمع مبارزین پیوست و تحصیل را نیمه کاره گذاشت.

پدر شهید می گوید: «علیرضا با محمدرضا سه سال اختلاف سنی داشت. مدرسه ای به نام «مدرسه اسلامی پاداش» بود اسمش را در همان مدرسه نوشتیم. ناخوداگاه به خواست خود این بچه ها یا خواست خداوند این ها وارد مدرسه اسلامی شدند. فاصله سنی کم دو برادر باعث شده بود جور دیگری باهم صمیمی باشند، مخصوصا که در مقطعی با هم به مدرسه می رفتند. جمع خصوصیات هر دو برادر و اخلاق و خصوصیات منحصر به فردی که هر کدامشان داشتند باعث شده بود پدر و مادر از آن ها راضی باشند. پدر در نقل خاطره ای از دوران نوجوانی دو برادر و بازیگوشی های آن ها می گوید: «یکبار خبر دادند محمدرضا زمین خورده و سرش شکسته است. به مدرسه رفتیم، فهمیدیم تاب به سرش خورده و 18 بخیه زدند. پرسیدم چرا اینطور شدی؟ بهم نگاه کردند و لبخند زدند. گویا علیرضا زمان خوردن ناهار به هر کس که از کنار سفره رد می‌شد، غذا تعارف می‌کرد! برای همین چیزی از غذا برای محمدرضا نمانده بود. محمدرضا عصبانی می‌شود و علیرضا را تهدید می‌کند که به پدر می‌گویم غذا برای من نگذاشتی. ظهر که باهم بازی می‌کردند، محمدرضا سوار تاب بود و علیرضا او را هل می‌دهد، یک لحظه علیرضا وسوسه می شود و تاب را محکم هل می دهد که چشم محمدرضا سیاهی می‌رود و به زمین می‌افتد. محمد فارغ التحصیل اتومکانیک و علیرضا فارغ التحصیل برق هنرستان بود. بعد از اینکه درس علیرضا تمام شد برای گذراندن دوره سربازی به شاهرود رفت. یک هفته من به دیدنش می رفتم یک هفته او می‌آمد. وقتی امام به سربازها دستور دادند از پادگان ها فرار کنند، علیرضا به تهران آمد.»

 افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است...

عامل دستگیری «امیرعباس هویدا» و «ارتشبد نصیری»، پایه گذار «کمیته انقلاب شمیرانات»

 

وقتی ارتشبد نصیری رئیس مخوف و بیرحم ساواک در سالهای اوج سرکوب و خفقان و شکنجه رژیم پهلوی دستگیر شد و و در محاصره انقلابیون، گرفتار شده بود، در تصویری که همه دیدند و از تلویزیون پخش شد و فیلم و عکس آن موجود است، سر نصیری باندپیچی شده است. شاید کسی نداند که عامل این باندپیچی شدن مرد مخوف ساواک، شهید موحد دانش بود! به این قرار که او درحال نگهبانی بالای برجک پادگان حشمتیه تهران، می بیند که نصیری دارد فرار می کند. او با یک پاره آجر به سر او می زند تا جلوی فرار این مهره جنایتکار رژیم سابق را بگیرد. به سرعت پایین می آید و هم او را و هم «امیرعباس هویدا» را دستگیر کرده و به مدرسه رفاه، محل اقامت امام و مقر کمیته و دادگاه انقلاب، تحویل می‌دهد. او پس از پیروزی انقلاب، «کمیته انقلاب اسلامی شمیرانات» را پایه‌گذاری کرد و به جوانان آموزش نظامی می‌داد این کمیته یکی از اصلیترین و موثرترین پایگاههای کمیته انقلاب تهران بود که نقش زیادی در دستگیری عوامل رژیم ستمشاهی و برقراری امنیت و نظم شهری داشت.

 

یک ساعت است وقت من را گرفتید!

 

علیرضا از اولین نیروهایی بود که به سپاه ملحق شد. به گفته پدر شهید: «یک روز از طرف سپاه برای تحقیقات به منزل می‌آیند که خود علیرضا در را باز می‌کند. سوالات اولیه را می‌پرسند. نیم ساعتی از او سوال می‌کنند که آیا علیرضا را می‌شناسید؟ او هم نمی گوید منم. کامل سوالات را جواب می دهد. در آخر که می‌پرسند خودش کی به خانه می‌آید؟ علیرضا می‌گوید: یک ساعت است وقت من را گرفتید!»

 

محافظ «امام»، شیرمرد «کردستان»، دلاور «بازی دراز»

 

علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی (ره) را بر عهده گرفت و بعد از چندی محافظت مقام معظم رهبری را بعهده داشت و برادرش محمدرضا محافظ شهید دکتر آیت بود. با آغاز غائله كردستان، به كردستان رفت و در چند عملیات پاكسازی علیه ضد انقلابیون شركت كرد. از دلاوریها و رشادتهای او در کردستان و در مقابله با ضد انقلاب محارب و مسلح، بسیار گفته‌اند. پس از فروکش کردن غائله ضدانقلاب آشوبگر در کردستان، به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین شهید «محسن وزوایی» در عملیات «بازی دراز» حضور یافت و در همین عملیات، یك دستش قطع شد.

 

به اسیر عراقی که دستش را قطع کرده بود با قمقمه آب داد!

 

به روایت پدر شهید: «مسئولیت عملیات بازی دراز بر عهده علیرضا بود. صبح بلند می شود همه را برپا می‌دهد. دشمن از چادر آخر پاتک زده و جلو آمده بود تا علی را می بینند او را به رگبار می بندند. وقتی تیر می خورد از کنار صخره پایین می آید. دشمن تیرهایش که تمام می شود، نارنجک پرتاب می کند. تا می آید که نارنجک را بردارد در دستش منفجر می‌شود. دستش را می‌گذارد زیر اورکتش تا شش بعد از ظهر که عملیات تمام می‌شود! فرماندهان می‌بینند رنگ و روی علیرضا پریده است. عاقبت می فهمند دستش قطع شده. علیرضا را می‌برند امداد و می‌گویند باید فورا عمل شوی. ساعت 3 نصف شب علی را به تبریز می‌برند. کمی شلوغ می‌کند که چرا من را آورده‌اید بیمارستان؟ اتفاقی نیافتاده است. دیده بودند یکی از اسرایی که از عراقی ها گرفته اند خیلی ناراحت است. پرسیده اند چه شده؟ گفته بود من نارنجک را پرتاب کردم. علیرضا همانجا قمقمه آبش را می آورد به این عراقی می دهد.

 

اسم دخترش را «امام» گذاشت: «فاطمه»

 

بار آخری که علیرضا به جبهه می‌رفت پدر گفته بود این بار با دفعه های قبل فرق می‌کند چون همسر داری و چه بسا فرزند هم داشته باشی. به او گفته بود در نبودت با خانواده چه کنم؟ باقی ماجرا را از پدر شهید بشنویم و از جریان نامگذاری فرزندش پس از شهادت توسط امام و مطابق خواست خود شهید: «من یک مقدار من پول داشتم و یک مقدار هم خودش جمع کرده بود، رفتیم یک ماشین خریدیم و به نام من هم کرد. گفتم چرا به نام من کردی؟ گفت من را با آتش جهنم طرف نکن. فقط سفارش کرد اگر بچه دار شدم اسم فرزندم را حضرت امام(ره) انتخاب کند. علی رفت و 13 روز بعد به شهادت رسید. به مناسبت شهادتش آقای خامنه‌ای در نماز جمعه اعلام کرد چند تن از فرماندهان شهید شدند و ما آنجا فهمیدیم علی شهید شده. دوشنبه ها امام(ره) با خانواده های شهدا دیدار داشت. علی قبلا سفارش کرده بود در این روز به دیدن آقا نروید که متوجه نشود یک خانواده به خانواده شهدا اضافه شده. سر موضوع بچه ترغیب شدیم به دیدن حضرت امام(ره) برویم. ابتدای دیدار، دست ایشان را بوسیدم. می‌خواستم بگویم ما خانواده شهید هستیم ولی به حساب آن حرف علیرضا نمی توانستم حرفی بزنم. به آقا گفتم پسرم ازدواج کرده بود و سفارش داشت که نام فرزندش را شما انتخاب کنید. گفت اگر پسر بود عبدالله بگذارید و اگر دختر بود فاطمه، که خدا فاطمه را به ما داد.»

 

برای اسلام، سر می‌دهند، انگشت که چیزی نیست مادر!

 

مادر شهید «موحد دانش» وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر که نزدیک‌ترین مقر نظامی به بازی دراز بود، تماس گرفت. ایشان در این باره روایت کرده است: «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می‌دهند؟! انگشت که چیزی نیست مادر! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟ به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی‌ها دستم را قطع کردند!»

 

شما را خیلی دوست داریم

 

 

علیرضا موحد دانش یکبار به مجتمع بهزیستی کودکان بی سرپرست در ماکو رفته بود و آنقدر با بچه ها صمیمی و رفیق شد که مدتها بعد این بچه ها برایش نامه نوشتند و اظهار دلتنگی کردند و خواستار دیدار مجدد او شدند. نامه را که در نهایت سادگی، لحنی بسیار عاطفی و محبت آمیز دارد، بخوانیم:

«به خدمت برادرم علی‌رضا برسد.

ضمن سلام امیدوارم که حالتان خوب بوده باشد. از حال ما بخواهی، ما خیلی خوب هستیم ولی از دوری شما ناراحت هستیم، چون شما را خیلی دوست داریم، مثل یک برادر که همدم ما است.

علی جان تمام بچه‌ها سلام رسانده‌اند، مخصوصا میرصابری، ترلان، زهرا، حسن، بشیر، اکبر، فرحناز، داود، طالب، اژدر و غیره.

علی جان ما همه امیدواریم که بیایید پیش ما و آن صورت شاد و خندان شما را ببینیم و آن سرودهای قشنگتان را برای ما بخوانید، علی جان ما همه برای شما در هر جا که هستید دعا می‌کنیم.

علی جان دیگر وقت برادر خوبم را نمی‌گیرم، شما را به خدای مهربان می‌سپارم. امیدوارم که در زندگی موفق باشید.
برادرم خداحافظ. به امید روزی که تا دوباره همدیگر را ببینیم.

فرستنده: خدیجه طلاحی چراغی

برادر خوبم جواب نامه فوری»

 

 

فرمانده «لشکر 10 سیدالشهداء (ع)»

 

 

با پایان عملیات فتح‌المبین، فرماندهی گردان «حبیب بن مظاهر» از «لشکر 27 محمد رسول الله (ص)» را به‌عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه‌گانه عملیات بزرگ «الی ‌بیت‌المقدس» و آزادسازی خرمشهر ایفا کرد. در جریان مرحله اوّل همین عملیات، برادر کوچک‌ تر او «محمّدرضا موحّد دانش» که عهده‌ دار جانشینی فرماندهی گردان سلمان فارسی بود، به شهادت رسید و تنها به دستور اکید حاج احمد متوسلّیان حاضر شد به مدت ۴۸ ساعت به همراه پیکر برادرش به تهران بازگردد. در خرداد سال ۱۳۶۱ در مسجد ارباب میدان کلانتری تهران با مراسمی در نهایت سادگی ازدواج کرد. پس از پایان عملیات بیت المقدّس، به همراه لشکر 27 حضرت رسول (ص) به لبنان اعزام شد. و رودرروی رژیم صهیونیستی اشغالگر قدس به رزم و نبرد پرداخت. در شهریور ۱۳۶۱ بعد از بازگشت از لبنان، با حکم «محسن رضایی میرقائد» فرمانده کلّ وقت سپاه، و درعملیات «والفجر 1» در بهمن 61 با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات هم مجدداً مجروح شد.

 

 

می‌خواستم با همه وجودم فریاد بزنم: خدایا شکرت!

 

 

حکایت سفر حج شهید را از زبان خودش بشنویم: «بعد از عملیات «بازی دراز» یک روز توی حال خودم بودم. با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم قسمت کن در همین جوانی، کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم... مشغول دعا و درخواست از درگاه پروردگار بودم که یکدفعه متوجه شدم از پشت، دستی به شانه‌ام خورد. شهید «غلامعلی پیچک» بود! بی مقدمه گفت: «حاج علی! مکه می‌روی؟!» یکباره جا خوردم و با تعجب پرسیدم: چطور مگه؟ خندید و گفت: برایم یک سفر جور شده اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم. با خودم گفتم شاید شما دوست داشته باشید یک سفر بروید زیارت خانه خدا. سر به آسمان بلند کردم. آن لحظه فقط می‌خواستم با تمام وجودم فریاد بزنم: خدایا شکرت!...»

 

 

این دست مصنوعی، بیشتر از دست واقعی در خدمت اسلام است!

 

 

پدر شهید نقل می کند: «سهمیه مکه برای شهید پیچک بود که آن را به علیرضا (شهید موحد دانش) داد. ایشان وقتی می‌خواست عازم حج شود، همچنان از کار تبلیغات و کار برای اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعی بودن دستش از این موضوع حداکثر استفاده را کرد و مقدار زیادی عکس و پوستر انقلابی را داخل آن جاسازی کرد، طوری که تا خود عربستان هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود. آن جا که می‌رسند، در یکی از به اصطلاح کمپ ها که وارد می‌شوند می‌بینند عکس فهد زده شده است. با زیرکی آن عکس را می‌کند و عکسی را که همراه خود برده بود به جای آن می‌زند. مامورین سعودی که این قضیه را می‌بینند علیرضا را برای بازجویی می‌برند اما چیزی از او نمی توانند پیدا کنند. عکس فهد را دوباره روی دیوار می‌زنند و می‌روند. بر می‌گردند و می‌بینند عکس فهد باز پایین آورده شده پوستر دیگری به جای آن نصب شده است. عصبانی می‌شوند که علیرضا این پوسترها را از کجا می‌آورد، باز هم متوجه دست مصنوعی علیرضا نمی شوند تا اینکه بالاخره رهایش می‌کنند. همین کار را مکرر ادامه می‌دهد. به دوستانش گفته بود: این دست مصنوعی ما بیشتر از دست واقعی درخدمت اسلام است!»

 

 

دیدم خانم، فاطمه زهرا (س) جلوی در ایستاده بود

 

 

سرانجام سردار سرافراز سپاه توحید، علیرضا موحد دانش، روز ۱۳ مردادماه سال ۱۳۶۲، در «عملیات والفجر۲» و در حالی که فرماندهی «تیپ ۱۰ سیدالشهداء (ع)» را بر‌عهده داشت، به شهادت رسید. مادر شهید حکایت عجیبی از شهادت او نقل کرده است و از رویای صادقه خود چندروز پیش از شهادت فرزند: « چند روز قبل از شهادت علیرضا من كه در خارج از كشور به سر می‌بردم، خواب عجیبی دیدم. درخواب دیدم كه تمام كوچه‌مان را چراغانی كرده و دیوارهایش را از پرچم پوشانده‌اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوی در خانه ایستاده‌اند و مردم بین خودشان نقل پخش می‌كنند. دریافتم كه شاید برای علیرضا اتفاقی افتاده است و همینطور هم بود. چند روز بعد همسرم از ایران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند. روز سیزدهم مرداد سال 1362 و عملیات والفجر 2 بود. علیرضا كه زخمی شده بود، در آخرین لحظات به سختی خودش را به بی‌سیم عراقی‌ها رسانده، سیم آن را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم كه دشمن متوجه این كار علی شد، او را به رگبار بسته، به آرزوی دیرینش شهادت رساند. پیكرش، همانطور كه آرزو داشت پس از مدتها بی نشانی و غربت، به خانه باز گشت و در گلزار شهدای بهشت زهرا به خاك سپرده شد.

 

 

آنان که پیرو خط «خمینی» نیستند، بر من نگریند!...

 

در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی بینم. وقتی به قلم رجوع می‌کنم، غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی یابم و به همین دلیل است که از پروردگار توانا عاجزانه می خواهم که تا مرا نیامرزیده است، از دنیا نبرد. پروردگارا با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم. الهی بنده ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟ خدایا توبه ام را بپذیر و از گناهانم در گذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم. مردم بدانید راهی را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (ع) است به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست و پیشاپیش امام زمان در مقابل تمامی کفر خواهد ایستاد و انشا الله پیروز خواهد شد.
پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هرگاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم نصیبشان می کند.
شما خوب می دانید که شهید عزادار نمی خواهد، رهرو می خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.
مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان تان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمل 72 شهید را نمود.
پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدی ها و ناسپاسیها که به شما کرده ام مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.
برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا شهید شد، قبلا در وصیت نامه ام با او صحبت و درد دل می کردم اکنون به شما توصیه می کنم که برادران عزیزم! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید، که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.
پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد. والسلام
علیرضا موحد دانش
17/ 11/ 1361

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه