شهدای عصر پیامبر (بخش سیزدهم)؛ شهادت یک اُسقُف

در سال هفتم هجری، رسول خدا (ص) دحیه بن خلیفه کلبی را نزد هرقل، پادشاه روم، فرستاد تا او را به پذیرفتن اسلام دعوت کند.
هرقل به دحیه گفت: به خدا سوگند که می دانم رئیس شما
فرستاده خدا و همان کسی است که نام او را در کتاب های خود خوانده و منتظر بعثتش
بوده ایم، اما می ترسم که با بیان این حقیقت رومی ها مرا بکشند. اگر این ترس نبود،
از او متابعت و دینش را تبلیغ می کردم. بهتر است که تو نزد ضغامر، اسقف بزرگ روم بروی و این امر را
با او در میان بگذاری، زیرا مرتبه اش نزد رومیان بالاتر از من است و آنها سخن او
را بهتر از سخن من می پذیرند. دحیه کلبی نیز نزد ضغامر رفت و رسالت حضرت محمد (ص)
را به او اعلام کرد.
اسقف نیز در پاسخ گفت: به خدا سوگند که رئیس شما، پیامبر مرسل
است. ما او را از طریق صفات و نامش که کتابهایمان آمده است، می شناسیم. پس از گفتن
این سخنان لباس سیاه خود را از تن درآورد و لباس سفید پوشید. او عصا به دست گرفت و نزد رومیانی که در کلیسا جمع
شده بودند رفت و گفت: ای مردم روم! نامه احمد که در آن ما را به الله فراخوانده به
دستمان رسیده است.
من شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست و احمد رسول خداست. مردم روم با شنیدن این جملات به او حمله کردند و وی را به شهادت رساندند. دحیه نزد هرقل بازگشت و او را از موضوع باخبر کرد. هرقل گفت: گفتم که برجان خود بیمناکم. ضغاطر نزد آنها از من هم گرامیتر بود، اما دیدی که چگونه او را کشتند.
منبع: شهدای عصر پیامبر (ص)/ابوالفضل بنایی
کاشی/ به سفارش دفتر مطالعات و تحقیقات معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید
وامور ایثارگران/1389