سه‌شنبه, ۰۷ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۳۸
در شناسنامه، «محمود» بود اما در جبهه، اسمش «عبدالله» شده بود تا فقط بنده باشد و هیچ نام و نشانی جز بندگی نداشته باشد. حاضر نبود او را به اسم واقعی‌اش «محمود» صدا کنند. فانی در خدا بود و دلداده‌ی عشق دوست. این شد که پنج ماه پس از زیارت خانه خدا، مزد اخلاصش را با شهادت گرفت و این بار به زیارت صاحب خانه رفت و زائر عرش رحمان شد.

سردار شهید «حاج عبدالله نوریان»؛ از همراهی با «شهید اندرزگو» تا فرماندهی «گردان تخریب»

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، چهارم اسفند 1364 در عملیات والفجر 8 و در منطقه عملیاتی فاو، شهیدی به وصال دوست رسید که حتی نام خود را هم از میان برداشته بود تا فقط بنده باشد و حجابی میان خود و خدایش نماند. این عارف سالک کوی دوست و این دلداده طریق توحید، سردار شهید «حاج عبدالله نوریان» فرمانده و بنیانگذار «گردان مهندسی و تخریب لشکر 10 سیدالشهدا(ع)» بود که از شگفتیهای روح بزرگش حکایتها در خاطرها مانده است. شهیدی که تا دم آخر و تا لحظه شهادت کنار نیروهایش ماند و از خط مقدم، قدمی دور نشد. شهیدی که از طبیعت تا انسان، در قاموس او آیه و جلوه معشوق و معبود بود و همه هستی در نگاه رازآشنایش تقدس و حرمت داشت.

از همراهی با «شهید اندرزگو» تا فرماندهی «گردان تخریب»

عبدالله(محمود) نوریان در 22 آذر 1340 در محله شمیران تهران به دنیا آمد.او از همان ابتدا در خانواده‌ای مؤمن و با احساسات پاك و بی‌آلایش مذهبی آشنا شد، كودكی‌اش را صرف یادگیری قرآن در مسجد محل كرد. محمود علاقه خاصی به مباحث دینی داشت و در كنار تحصیل به مطالعه كتب مذهبی نظیر نهج‌البلاغه می‌پرداخت. در این ایام كتاب «حكومت اسلامی» حضرت امام (ره) تأثیر عمیقی در اندیشه‌های سیاسی و دینی‌اش گذاشت به طوری كه از آن پس تصمیم گرفت افكار و عقاید ایشان را در میان مردم ترویج دهد. شهید نوریان، با مبارزان برجسته‌ای چون «آیت الله شهید شاه‌آبادی» و شهید مجاهد و قهرمان «محمدعلی اندرزگو» مأنوس بود؛ او در راهپیماییها و تجمعات عظیم انقلاب، وظیفه نظم و سازماندهی را بعهده داشت و در سال 1358 همزمان با گرفتن دیپلم، به‌عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.
از آنجا كه محمود در شناسایی و مبارزه با عناصر ضد انقلاب تجربه‌‌های مفید و موفق داشت، در واحد تحقیقات پذیرش ستاد مركزی سپاه مشغول خدمت شد؛ وی در عملیات بازی‌دراز شركت فعال داشت؛ با آغاز عملیات فتح‌المبین به جبهه‌های نور علیه ظلمت شتافت و در سال 61 با تأسیس تیپ سیدالشهدا (ع) به عنوان فرمانده گردان تخریب لشكر سیدالشهدا (ع) مشغول به كار شد.
او از نخستین روزهای مسئولیت خود تمام توانش را صرف تربیت نیروهای كارآزموده تخریبچی كرد كه تا آخرین روز جنگ موفقیت گردان تخریب مرهون و مدیون كادرسازی آن شهید بزرگوار است
قبل از عملیات والفجر 8 به علت توانمندی بالای مدیریتی، سكاندار دو واحد رزمی حیاتی جنگ یعنی تخریب و مهندسی شد. حضور غواصان گردان تخریب در ایجاد معبر در جزیره ‌ام‌الرصاص و شكستن خط، توأمان در كارنامه مدیریتی این شهید والامقام می‌درخشد.

شهید نوریان در ایامی كه در تهران و مرخصی بود، جزء حلقه شاگردان معنوی عارف واصل حضرت آیت‌الله حق شناس بود و این عالم ربانی نیز علاقه خاصی به این شهید داشت.

عبدالله بنده‌ بد خداست!

«ویژگی دیگر حاج‌ عبدالله، خودسازی‌اش بود. او قبل از اینکه به دیگران بپردازد، به خودش پرداخته بود. ویژگی‌های اخلاقی خاصی داشت. این ویژگی‌ها شرایطی را فراهم کرده بود که اصلا خودش را نمی‌دید، از شهرت گریزان بود، قبل از عملیات «خیبر»، گردان تخریب، چهار تا چادر در انتهای دوکوهه و پشت رودخانه داشت. حاج قاسم راننده حاج عبدالله بود. گاهی اوقات می‌گفتیم کی می‌شود که ما هم راننده حاج‌عبدالله باشیم تا بیشتر در کنارش باشیم؟ حاج عبدالله با حاج‌ قاسم می‌خواست وارد دوکوهه شود، دژبان نمی‌گذاشت؛ اینها کارت تردد نداشتند. حاج‌عبدالله گفت: «ما بچه‌های گردان تخریب تیپ 10 سیدالشهدا هستیم» دژبان پرسید: «همان که فرمانده‌اش حاج‌عبدالله است؟» حاج قاسم گفت: «بله» و دژبان گفت: «خوش به حالتون!» دژبان ‌رفت و طناب را انداخت تا ماشین عبور کند. حاج قاسم می‌گفت: «وقتی داخل شدیم، حاج‌عبدالله روی داشبورد ماشین زد و گفت: نگه‌دار. منهم ایستادم. حاج عبدالله سراغ دژبان رفت. پرسید: تو عبدالله را می‌شناسی؟ جواب داد: نه تعریفش را شنیدم. حاجی به او گفت: عبدالله بنده بد خداست! دژبان یقه حاج‌عبدالله را گرفت و گفت: عبدالله بنده بد خداست؟ به چه حقی به خودت جرات می‌دهی این حرف را بزنی؟! می‌خواست حاج‌عبدالله را بیرون بیاندازد، ما رفتیم و او را جدا کردیم. گفتیم ولش کن. دژبان گفت: اگر دفعه بعد بیایید و کارت نداشته باشید، راهتان نمی‌دهم. این دفعه به خاطر همان فرمانده‌ای راهتان دادم که بدش را گفتید. آن شب حاج‌عبدالله به گردان آمده و خیلی به هم ریخته بود و حال خوبی نداشت؛ با ناراحتی می‌گفت: «شما در گردان زحمت می‌کشید و بجایش من مشهور شدم». او آن شب به این نتیجه رسیده بود که گردان را رها کند و به کردستان برود. نامه‌ای هم به شهید رستگار نوشت. شهید رستگار با دیدن نامه پرسید: «این چیه؟» حاج قاسم جواب داده بود: «مثل اینکه فیلَش یاد هندوستان کرده می‌خواهد برود، کردستان» شهید رستگار گفت: «ایراد ندارد حاج قاسم را با خودت ببر همین که اسم حاج‌عبدالله روی گردان تخریب هست، کافی است». بعد از عملیات «خیبر» حاج‌عبدالله خرما، نان و آب برداشت و به بازی‌دراز رفت تا خودسازی کند، شهرتی را که از آن بدست آورده، گریبان‌گیرش نشود؛ چرا؟ چون یک دژبان وظیفه از او تعریف کرده بود!»

لای قبرها می‌رفت، «لا اله‌الا‌الله» می‌گفت و می‌لرزید...

«حاج عبدالله اهل تهجد و شب‌زنده‌داری‌ بود؛ یکبار او را در بهشت زهرا(س) دیدم. باهم سلام و علیک کردیم. دوباره او را در قطعه 27 دیدم، او مرا ندید. از لابلای مزار شهدا عبور می‌کرد، لا اله‌الا‌الله می‌گفت و می‌لرزید! پیش خودم می‌گفتم: «او چه می‌گوید؟ چه می‌بیند که این گونه می‌لرزد؟!». فرمانده‌مان بود و به او عشق می‌ورزیدیم. این ویژگی‌های حاج ‌عبدالله، صفات مطلوبی درست کرده بود که این صفات، سبب شد تا او خدا بین شود نه خودبین؛ همه را دعوت به خدا می‌کرد نه به خودش.»

برو به خدا بگو!

«ما در گردان تخریب 170 ـ 180 نفر بودیم؛ وقتی می‌خواستیم به عملیات برویم، عادت داشت، به اندازه نیاز، نیرو می‌فرستاد. قبل از خیبر، در دوکوهه روی تلی از خاک نشسته بود و لیست‌ها را تنظیم می‌کرد، به او گفتم: «حاج‌عبدالله اسم ما را هم بنویس و ما را سرکار نگذار». گفت: «چرا به من می‌گویی؟ برو به خدا بگو! دل من دست خداست، اگر می‌خواهی اسم تو را بنویسم برو به خدا توجه کن و به اهل بیت(ع) متوسل شو.»

گفت: «بگیر بخواب» و در باران، بیرون زد و رفت!...

«اهل ادب بود، بنده هیچ جمله‌ای بدی از او نشنیدم؛ اگر می‌خواست از کسی تعریف کند، می‌گفت: «بنده خوب خدا»، اگر می‌خواست از کسی بد بگوید، می‌گفت: «بنده بد خدا». ملاک او بندگی خدا بود. یکبار در کرخه بودم، باران شدیدی می‌بارید، من هم خیس شدم؛ رفتم در چادر جایی خالی است، پرسیدم اینجا جای کیست؟ گفتند: حاج‌عبدالله. گفتم: فرمانده گردان هست، برای خودش جا پیدا می‌کند، گرفتم و جای حاج‌عبدالله دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم. حاج‌عبدالله بالای سرم آمد و نگاهی به من کرد و گفت: «علی تویی؟» بلند شدم تا او سرجایش بخوابد. گفت: «نه بگیر بخواب». در باران بیرون رفت و نمی‌دانم کجا رفت.»

از حرمت به گیاه تا احترام به حیوانات

در کرخه داروی گیاهی تلخ و بدبویی آورده بود؛ بچه‌های بینی‌شان را می‌گرفتند و می‌خوردند. حاج عبدالله ما را جمع کرد و در چادر نشاند و گفت: «شما نعمت خدا را می‌خورید و بینی‌تان را می‌گیرید، خجالت نمی‌کشید؟! اگر کسی موقع خوردن دارو، بینی‌اش را بگیرد، من دیگر باهاش حرف نمی‌زنم!». او دائما از این داروهای گیاهی‌ برای بچه‌ها می‌آورد.
یکبار هم به زاغه مهمات رفته بودیم،‌ چند تا آفتاب‌پرست آنجا خوابیده بودند، گفت: «کاری‌شان نداشته باشید، بگذارید بخوابند.»

حاج آقا حق شناس گفتند: «او اهل مکاشفه بود»

یکی از همرزمان شهید «حاج حسن رفاهی فرد» از تشرف آن شهید به محضر مقدس حضرت ولی الله الاعظم، امام عصر (ع) می‌گوید: «حاج عبدالله از سفر حج برگشته بود ما نیز باتفاق جمعی درمنزل پدری شان خدمت رسیدیم. درانتها، حقیر که می‌خواستم ایشان را ترک کنم، به بنده گفت: آیا خدمت امام رسیده‌ای؟ انگاری میخکوب شدم روی زمین و نتوانستم تکان بخورم، ناخودآگاه از شدت سنگینی این کلام به زمین نشستم و او گفت: درحج، همینکه روبروی کعبه نشسته بودم، فردی آمد و کنارم نشست. اول متوجه نبودم. بعدا که از کنارم رفت، متوجه حضورش شدم. با ایشان درمورد بعضی موضوعات ازجمله موضوعات جنگ، برادران مجروح وهمچنین رفتن خودم و به ارث گذاشتن فرزندم، موضوعاتی را مطرح کردم. ایشان صحبتهایی داشتند از جمله آدرس مغازه‌ای درحرم حضرت عبدالعظیم، دادند که انگشتری راتهیه کنم که روی آن عبارت لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم، حک شده، تربت کربلا را روی این نگین انگشتری تماس داده و به جانبازان جهت التیام بدهم. برادر عبدالله گفت می‌خواهم به آن آدرس بروم و انگشتر را تهیه کنم. بعدها موفق به تهیه انگشتر شد وبا علاقه خاصی در مواقعی که به تهران می‌آمد، به مجروحان می‌داد. بعدها که به حاج آقا حق‌شناس موضوع گفته شد، ایشان فرمودند او اهل مکاشفه بود. تنها نمازی که ۱۰۰ بار ایاک نعبد وایاک نستعین دارد، نماز امام زمان (ع) درجمکران است.»

دست انداخت گردنم و گفت: «دعا کن تا بروم»!...

«سال 62 خوابی از او دیدم؛ قبل از اینکه برای عملیات خیبر به منطقه برویم، من و علیرضا زرکوب و حاج‌عبدالله در منطقه «جفیر» نشسته بودم، به حاج‌عبدالله گفتم: «مرا بفرستید خط» گفت: «با لودرها جلو می‌روی؟» گفتم: «آره، می‌روم» گفت: «اما من نمی‌فرستمت؛ تو را جایی دیگر می‌فرستم.» من هم گرفتم خوابیدم؛ در عالم خواب، دیدم عملیات تمام شده و بعد از عملیات، چند نفر شهید شدند، از جمله حاج‌عبدالله. ما هم به منزل حاج عبدالله رفتیم، ما را به ستون کرده‌اند، عکس‌های حاج‌عبدالله در دست ماست و خودش هم ایستاده آنجا. در همان خواب گفتم: این چه بازی‌ است؟! ما را آورده خانه‌اش، عکسش را گذاشته کف دست ما! از خودش هم پرسیدم، اما جوابی نداد. یکی گفت: «عبدالله چند ساله که جسمش پیش شماست اما خودش پیش شما نیست.» بیدار شدم و به زرکوب گفتم: «عبدالله رفتنی است، چنین خوابی را دیدم». 3 ـ 4 روز پای پد هلی‌کوپتر بودم تا ما را سوار کنند، موقعی که ما را بردند سوار هلی‌کوپتر کنند، یک ماشین با سرعت آمد و دیدم حاج‌عبدالله است، صدایم کرد: «علی بیا» گفتم: چی شده؟ گفت: تو برای من خواب دیدی؟ پرسیدم: کی گفته؟ گفت: زرکوب به من گفت. اینجا دیگر خواب را برایش تعریف کردم، دست دور گردنم انداخت، خیلی گریه کرد و گفت: دعا کن تا بروم!...»


برادر! ما کنار شما و با شما هستیم


«جعفر طهماسبی» از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع)، ماجرای شهادت این فرمانده دلاور سپاه اسلام را این‌گونه روایت کرده است: «روز ۳۰ بهمن سال ۱۳۶۴ که شهید حاج حسین اسکندرلو فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) با گردانش به خط رسید. در قدم اول شهید حاج عبدالله نوریان را در خط دید و آن عزیز به او گفت: «حاج حسین نگران نباش. ما با همه توان مهندسی و تخریب از تو پشتیبانی می‌کنیم» این حرف او قوت قلب حسین اسکندر لو بود و حاج عبدالله مرد عمل بود و کاری کرد که صدای حسین اسکندرلو که تا دقایقی قبل در اوج پاتک دشمن به استغاثه بلند شده بود، تبدیل به تکبیر شد و صدای او پشت بی‌سیم شنیده می‌شد که فریاد می‌زد: «احسنت بارک‌الله به بچه‌های تخریب؛ تانک‌های دشمن جلو می‌آیند و می‌روند روی مین.» آن شب، گردان حضرت علی اصغر (ع) در سه‌راهی کارخانه نمک، عاشورایی جنگید و جایش را صبح اول اسفند به گردان حضرت قمربنی‌هاشم (ع) داد؛ اما حاج عبدالله هنوز در خط اول حضور داشت و فریاد می‌زد که «جان‌پناه درست کنید» و به رزمندگان در خط اصرار می‌کرد تا برای خود سنگر بسازند و زیر تراولز‌ها را می‌گرفت و کمک می‌کرد و پلیت‌ها رو جابه‌جا می‌کرد. می‌دوید سمت لودر‌ها و بلدوزر‌ها که مشغول تقویت خاکریز بودند و مدام تلاش داشت تا قبل از شروع پاتک دشمن، رزمنده‌ها جان‌پناهی داشته باشند. هوا داشت روشن می‌شد و صدای غرش تانک‌ها با صدای زمخت شنی‌های بلدوزر‌ها آمیخته شده بود. او تمام توجهش به حفاظت از جان سربازان امام زمان (ع) بود. او می‌گفت «این نازنین‌ها زیر دست ما فرمانده‌ها امانت هستند و باید از جان‌شان مواظبت کرد». همه متعجب بودند که او در طول خط می‌دود و به رزمنده‌ها التماس می‌کند که برادر‌ها برای خود سنگری دست و پا کنید، تا جایی که فرمانده گردان قمربنی هاشم (ع) به او اعتراض می‌کند که «حاجی ما مجبوریم، گردان‌مان در خط درگیر است، بمانیم بالای سرشان. تو که مجبور نیستی، برو مثل دیگران تو قرارگاه بنشین و از پشت بی‌سیم نیروهایت را هدایت کن»؛ اما حاج عبدالله با مهربانی به او گفت: «برادر! ما کنار شما و با شما هستیم.»
فشار روی گردان قمربنی‌هاشم (ع) خیلی زیاد شده بود؛ به‌طوری که دشمن در نصف روز سه‌بار پاتک کرد و شهید حاج عبدالله خودش هدایت شکافتن جاده توسط بچه‌های تخریب را به‌عهده داشت. همه فرماندهان دسته و گروهان‌هایی که در خط، مستقیماً با دشمن درگیر بودند و فرماندهان لشکر که در قرارگاه با بی‌سیم عملیات را هدایت می‌کرد، خاطرجمع بودند که تا حاج عبدالله در خط هست، اتفاقی نمی‌افتد و اگر گره‌ای هم باشد، با دست او باز می‌شود؛ اما خبری همه را شوکه کرد و این خبر، زبان به زبان پخش شد که حاج عبدالله مجروح شد. رزمنده‌هایی که اطرافش بودند، او را داخل سنگر بردند. در آن لحظه از بچه‌های تخریب خبری نبود؛ چون همه بچه‌های تخریب و حتی بی‌سیم‌چی خود را هم دنبال کار فرستاده بود.»

و عبدالله، «محمود» شد... مثل اسمش!

حاج عبدالله توسط ترکش خمپاره‌ای که به سرش اصابت کرد، در روز دوم اسفند سال ۱۳۶۴ درست پنج ماه بعداز میقات حج به اغماء رفت و با همه تلاشی که در واحد‌های  امدادی پشت جبهه انجام شد. سرانجام عبدالله، «محمود» شد مثل اسمش. کسی که حاضر نبود او را محمود صدا کنند و نام «عبدالله» را برخود برگزید تا بندگی کند، چهارم اسفند سال ۱۳۶۴ در سن ۲۴ سالگی در حالی که مسئولیت  مهندسی و تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) را بر عهده داشت، در حین هدایت بلدوزر‌ها به منظور ایجاد خاکریز بر اثر اصابت خمپاره در منطقه فاو به شهادت رسید و به ندای ملکوتی آسمانیان که او را بر سر خوان شهادت دعوت می‌کردند، لبیک گفت و آسمانی شد. پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.

 انالله و انا الیه راجعون
ما از خدائیم و بازگشتمان به سوی خداست.

وای و صد وای بر آنان كه قدر خودشان را در این چند روزه دنیای فانی نمی‌دانند؛ یعنی دستشان را پر نمی‌نمایند و به اخلاق حسنه و اعمال نیك آراسته نمی‌شوند. افسوس كه دل می‌بندند و دوست می‌دارند چند روزه‌ دنیای فانی را، همچنان دل می‌بندند كه انگار چند صد سال عمر می‌نمایند، غرور می‌ورزند، غفلت زده‌اند و سركشی می‌كنند و در نهایت از درگه‌ خداوند رانده می‌شوند.

شكر خدای را كه باز چند صباح از عمرمان در كنار برادران عزیز و بزرگوار و «مخلص له‌الدین» بسیج و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جبهه‌های نور علیه ظلمت گذشت؛ در كنار شهداء بزرگوار و گرانقدر گردان، در كنار معلولین و مجروحین و مفقودین گذشت. خدایا! تو خود می‌دانی كه خواسته‌ای جز رضا و خشنودی تو ندارم؛ از سوئی به گناهانم و سراسر عمری كه به بیهودگی و غفلت گذرانده‌ام نگاه می‌كنم، تنم می‌لرزد، می‌گریم، نكند مرا نبخشی و از سوی دیگر به رحمت و فضل و بخششت نگاه می‌كنم، امیدم به رحمت و بخشودگیت زیادتر می‌شود.
مرا ببخشید كه حق خود را ادا نكردم. خداوند یاورتان، مرا حلال كنید و ببخشید.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده